هر روز یک حکایت از سعدی ، برای دانش آموزان عزیز کلاس ششم
حکایت اول
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ،
برای این که حکایت را کامل ببینید به ادامه ی مطلب بروید .
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ،
دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت :
مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی .
چه خوش گفت : زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیر زن