هر روز یک حکایت از سعدی ، برای دانش آموزان عزیز کلاس ششم
حکایت پنجم
یاد دارم که ایام طفولیت ،بسیار عبادت می کردم و
متن کامل حکایت را در ادامه ی مطلب ببینید .
یاد دارم که ایام طفولیت ، بسیار عبادت می کردم وشب را با عبادت به سر می آوردم .
در زهد وپرهیز جدیت داشتم . یک شب در محضر پدرم نشسته بودم
وهمه شب را بیدار بوده وقرآن می خواندم ، ولی
گروهی در کنار ما خوابیده بودند ، حتی بامداد برای نماز صبح برنخاستند .
به پدرم گفتم : از این خفتگان یک نفر برخاست تا دو رکعت نماز به جای آرد ؟
به گونه ای در خواب غفلت فرو رفته اند که گویی نخوابیده اند بلکه مرده اند .
پدرم به من گفت : عزیزم ، تو نیز اگر خواب باشی بهتر از آن است که
به نکوهش مردم زبان گشایی وبه غیبت وذکر عیب آنها بپردازی .
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجز تر از خویش